مرز
مرزهای وجود ناامنم
غزل انتظار می خوانند
تا تو برگردی از سرِ بازی
لحظه ها را کمی بجنباند
بغض باید به من امان بدهد
می رسی از دوباره ی جاده
پیش پای تو شعر می ریزم
عطش لهجه ی کویری من
عاشق بوسه های تب/ریزم
تو دعا کن لبم توان بدهد
بوسه و بغض و درد و تنهایی
همه را شعر می کنم هر بار
تو دوسال از دلم جدا هستی
پس دلم را به خاطرت بسپار
تا خدا نامه دستمان بدهد
غزلم را پر از خزان کردم
بغض شهریورت مرا سوزوند
می روی تا همیشگی بشوی
پای این شعر بوسه ات جا ماند
شعر باید خودی نشان بدهد
سما
مهر 89
زیر پایم نشسته دربدری
زیر پایم نشسته دربدری،در تنم گر گرفته عطر تنت
من زلیخای بوالهوس؟!... هرگز...آی بیخود دریده پیرهنت
بی هراس از تو گفته ام در شعر، بی هراس از تو پر شدم اینبار
هیچ کس نیست سرزنش بکند، هیچ کس جز شراره های تنت
درد پیچیده توی اندامم، سینه ام تیر می کشد هرروز
لحظه لحظه شماره ات بکنم؟ کی می آیی؟! کجاست در زدنت؟!
التماست نمی کنم برگرد...التماست نمی کنم که بمان...
به خیالت خوشم و می دانم، غیر این دل نمی شود وطنت
توی این روزهای زهر آلود،هیچ کس جز تو در هوایم نیست
در بگو بغض بی ترک مانده ، چه قدر مانده تا غزل شدنت
چه قدر مانده باورم بکنی، بین دلشوره های هرروزه
که بگویم ...نگویمت...؟! آخر...چاره ای نیست ؟ تا که آمدنت-
قصه ای تازه را رقم بزند ، قصه ای تازه تا عیان بشود
من گرفتار آتش و بغضم، در تنم گر گرفته عطر تنت
سما
تهران...
بگذار تهران یائسه شود
هوایی که تو در آن نفس می کشی
مصر است
عزیز دلم!!!
سما